Thursday, August 03, 2006
روزی یکی از دوستان در مورد یک آقای مهندس با سابقه که قصد مهاجرت از کشور را داشت خاطره ای برایم تعریف کرد که به نظرم رسید به عنوان اولین پست بد نباشد که تعریف کنم. ماجرا از این قرار بود که در فرودگاه مهرآباد به یکی از جواهرات خانم ایشان توسط مامور فرودگاه ایراد گرفته می شود و انطور بیان می شود که خارج کردن این قطعه جواهر از کشور ممنوع می باشد. خانم آقای مهندس هم کلیه طلاهایی را که همراه داشته درآورده و روی میز مامور فرودگاه قرار می دهد و می گوید:"این طلاها برای من ارزشی ندارند چون من دارم یک مغز را از کشور خارج می کنم. من در مدت کوتاهی همه این طلاها را بدست خواهم آورد ولی شما برای اینکه یک مهندس مثل همسر من بدست بیاورید باید حداقل 35 سال سرمایه گذاری و صبر کنید." .



