Monday, September 17, 2007
مطلب زیر تحت عنوان "نفرتم را بر روی یخ می نویسم" از گابریل گارسیا مارکز نویسنده مشهور آمریکای لاتین می باشد که حیفم اومد در وبلاگ نگذارم.گابريل گارسيا مارکز نويسنده 73 ساله و تابناک ادبيات آمريکاي لاتين و جهان،بعلت بيماري از زندگي اجتماعي کناره گرفت.او به سرطان غدد لنفاوي مبتلا شده است و به نظر مي رسد که حالش مرتبا بدتر مي شود.مارکز يک نامه خداحافظي براي دوستانش نوشته که حقيقتا تکان دهنده است.گفتني است مارکز نويسنده رمان هايي چون "صد سال تنهايي"،"گزارش يک قتل"،"از عشق و شياطين ديگر"،"پاييزپدرسالاري" و ... است. که در سال 1982نيز برنده جايزه نوبل شد.
اگر خداوند براي لحظه اي فراموش مي کرد که من عروسکي کهنه ام و تکه ي کوچکي زندگي به من ارزاني مي داشت، احتمالا همه ي آنچه را که به فکرم مي رسيد نمي گفتم،بلکه به همه چيزهايي که مي گفتم فکر مي کردم .
ارج همه چيز در نظرمن نه در ارزش آنها که در معنايي است که دارند، کمتر مي خوابيدم و بيشتر رويا مي ديدم. چون مي دانستم هر دقيقه که چشممان را بر هم مي گذاريم شصت ثانيه نور را از دست مي دهيم. هنگامي که ديگران مي ايستادند راه مي رفتم و هنگامي که ديگران مي خوابيدند بيدار مي ماندم. هنگامي که ديگران صحبت مي کردند گوش مي دادم و از خوردن يک بستني شکلاتي چه حظي که نمي بردم!
اگر خداوند تکه اي از زندگي به من ارزاني مي داشت قبايي ساده مي پوشيدم،نخست به خورشيد چشم مي دوختم و سپس روحم را عريان مي کردم.
خدايا،اگر دل در سينه ام همچنان مي تپيد نفرتم را بر يخ مي نوشتم و طلوع آفتاب را انتظار مي کشيدم.. روي ستارگان با رويايي ون گوگي شعري بنديتي(1) را نقاشي مي کردم و صداي دلنشين سرات(2)ترانه ي عاشقانه اي بود که به ماه هديه مي کردم.با اشک هايم گل هاي سرخ را آبياري مي کردم تا درد خارهاشان و بوسه ي گلبرگهاشان درجانم بخلد.
خدايا، اگر تکه اي زندگي مي داشتم نمي گذاشتم حتي يک روز بگذرد بي آنکه به مردمي که دوستشان دارم نگويم که دوستشان دارم. به همه ي مردان و زنان مي قبولاندم که محبوب من اند .و در کمند عشق زندگي مي کردم.به انسان ها نشان مي دادم که چه در اشتباه اند که گمان مي برند وقتي پير شدند ديگر نمي توانند عاشق باشند و نمي دانند زماني پير مي شوند که ديگر نتوانند عاشق باشند! به هر کودکي دو بال مي دادم اما رهايش مي کردم تا خود پرواز را بياموزد به سالخوردگان ياد مي دادم که مرگ نه با سالخوردگي که با فراموشي سر مي رسد.
آه انسان ها از شما چه بسيار چيزها که آموخته ام من دريافته ام که همگان مي خواهند در قله ي کوه زندگي کنند بي آن که بدانند خوشبختي واقعي وابسته ي سنجه اي است که در دست دارند. دريافته ام که وقتي طفل براي اولين بار با مشت کوچکش انگشت پدر را مي فشارد او را براي هميشه به دام مي اندازد. دريافته ام که يک انسان فقط هنگامي حق دارد به انساني ديگر از بالا به پايين بنگرد که ناگزير باشد او را ياري دهد که روي پاي خود بايستد.
من از شما بسي چيزها اموخته ام اما در حقيقت فايده ي چنداني ندارد چون هنگامي که آنها را دراين چمدان مي گذارم بدبختانه در بستر مرگ خواهم بود.
گابريل گارسيا مارکز
1.شاعر معاصر اهل اروگوئه
2.خواننده معروف اهل اسپانيا
متن انگليسي
Gabriel Garcia Marquez has retired from public life due to worsening lymphatic cancer. Recently, he sent this farewell letter.
If for a moment God were to forget that I am a rag doll and granted me a piece of life, I probably wouldn't say everything that I think; rather, I would think about everything that I say.
I would value things, not for their worth but for what they mean. I would sleep less, dream more, understanding that for each minute we close our eyes, we lose sixty seconds of light.
I would walk when others hold back, I would wake when others sleep, I would listen when others talk.
And how I would enjoy a good chocolate ice cream!
If God were to give me a piece of life, I would dress simply; throw myself face first into the sun, baring not only my body but also my soul.
My God, if I had a heart, I would write my hate on ice, and wait for the sun to show. Over the stars I would paint with a Van Gogh dream a Benedetti poem, and a Serrat song would be the serenade I'd offer to the moon.
I would water roses with my tears, to feel the pain of their thorns and the red kiss of their petals... My God, if I had a piece of life... I wouldn't let a single day pass without telling the people I love that I love them.
I would convince each woman and each man that they are my favorites, and I would live in love with love.
I would show men how very wrong they are to think that they cease to be in love when they grow old, not knowing that they grow old when they cease to be in love!
To a child I shall give wings, but I shall let him learn to fly on his own. I would teach the old that death does not come with old age, but with forgetting.
So much have I learned from you, oh men ... I have learned that everyone wants to live at the top of the mountain, without knowing that real happiness is in how it is scaled.
I have learned that when a newborn child first squeezes his father's finger in his tiny fist, he has him trapped forever.
I have learned that a man has the right to look down on another only when he has to help the other get to his feet.
From you I have learned so many things, but in truth they won't be of much use, for when I keep them within this suitcase, unhappily shall I be dying



